چند روز پیش داستانی در همشهری خواندم از مردی که خرت و پرت های زیادی در سال های زندگی مشترک اش جمع کرده و همه رقمه یادگاری نگه داشته بود و حالا که زنش از آشغالدانی که ساخته بود رفته بود و قصد جدایی داشت میخواست یک یادگاری عاشقانه انتخاب کند به زن نشان دهد و خاطرات و احساساتش را با آن تحریک کند تا برگردد میرود داخل انبار و روی نردبان تعادلش را از دست میدهد و طبقات فی انبار هم میفتد رویش وعکس رادیوگرافی زنش میافتد روی صورتش عکس را میبوسد و جای بوسه اش میان مهره ی اول و دوم زن را تار میکند. حالا که گیر کرده و کسی به دادش نخواهد رسید با خود فکر میکند جمله بیشتر از خرت و پرت های دیگر لازم آدم میشود؛باید در جواب این جمله ی زن که دیگر به این آشغالدونی برنمیگردم یه حرفی داشت که میزد که بلکه نرود.
من فوبیای خاطره بازی و یادرگاری جمع کردن دارم خاطره را مرور نمیکنم که زیاد یادم نماند چیزی ندارم که رو کنم و احساسات کسی را بربیانگیزم. فقط بلدم دم رفتن بگویم:"نمیشه نری؟"
زن ,های ,میکند ,کند ,اش ,جمع ,و پرت ,حالا که ,کرده و ,بود و ,خرت و
درباره این سایت